توی لعنتی
من خودم رو مرور می کنم.. عشق های گذشته م رو و حالم بد میشه از بس همه چیز به نظرم بیهوده میاد! همه ی سوز و گدازها، تپش ها و بی قراری ها... همه ی سوگواری ها.. همه ی دل دل کردنهام... همه و همه به طرز فجیعی به نظرم بیهوده میاد! و دلسرد میشم.. از خودم و از توهمات عاشقانه م! و این ینی بی خیال جناب حافظ! بگذار ما هم " ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی " بریم!... تموم شد تولد ارس،همون حس ...